وقتي قرار است بروي،
حتما دل شوره هايت را مرور کرده اي
يادگاري هايت را ، بغض هاي پشت سرت را ...
يا مي روي بي آنکه يادت بيايد کوچه هايي را که قدم زديم
و باران هايي که بر سرمان باريد
و چراغ قرمز هايي که هنوز نمي دانم چرا دوستشان داشتيم.
بهانه براي رفتن زياد است
اين ماندن است که بهانه نمي خواهد
اين ماندن است که دل مي خواهد
شهامت مي خواهد، عشق مي خواهد ...
حالا هي تو بگو بايد بروي ، اصلا همه دنيا را جاده بکش
بگو که عشق به درد شعر ها مي خورد
و من مي ترسم از کسي که ديگر
حتي شعر هم قلبش را نمي لرزاند
کسي که مي داند به غير از من ، کسي منتظرش نيست
اما دلش ، هواي پريدن دارد ...
وقتي قرار است بروي، حتي به آيينه نگاه نکن
شايد چشم هاي کسي که روبروي تو ايستاده
منصرفت کند از رفتن
شايد نم اشکي ببيني ، غباري ،
خيالي دور در آستانه ويران شدن
شايد ناخودآگاه در آينه لبخند بزني
و به تصوير ديرآشناي محصور در قاب بگويي : سلام ...
شايد هنوز روح کودکانه ات از گوشه اي سرک بکشد
و نگران باشد که مبادا فراموشش کني ...
تو لبخند بزن !
من غربت پشت آن لبخند را خوب مي شناسم
نمي گويم نرو
اصلا مگر چيزي عوض مي شود ؟!
فقط يک والله خيرالحافظين مي خوانم
و به چهار جهت فوت مي کنم ...
حتي اگر ديگر نبينمت ،
هر شب به خوابت مي آيم
...